هفت روزه ی! عمر این همه افسانه ندارد ...
و او بزرگتر است ...
سالهاست که هفتههای زندگیام دیگر هفت روزه نیست. گاه چهار روز، گاهی سه روز و هنگامی دو روزه. و باید که با به پایان رسیدن هر هفته، لحظه شماری کنی برای آغاز هفته جدید و به پایان رسیدن روزهای بیتاریخات.
چه نیکوست که پایان و آغاز هر هفته با بدرقهی مادر همراه باشد. نگاههای پرامیدش در پایان هر هفته که رهسپارت میکند و تو از خانه دل میکنی، و لبخندهای پر از سخاوتش که درآغاز هر هفته به استقبالت میآید و در میگشاید.
چه خاطرهانگیز است گوش دادن به همهی آنچه در زمان غیبتات رخ داده از زبان اهل خانه که گاه تکراری میشود از زبان خواهر، یا مادر.
و چه دلانگیز بحث و جدلهای با پدر، در همهی رویدادهای جاری و ساری. ... و در بحث نتیجه نگرفتن.
و چه لذتبخش است دیدار دوستان قدیم تازه کردن. دور هم بودن. خندیدن.
و چه شورانگیز است شوخیها و دعواهای خواهرانه و برادرانه. جنگیدن و با هم بودن.
و چه سرشار از مهر است لحظههای در کنار این همه آشنا و همراه بودن.
...
و چه ناگوار است تمام شدن این هفتهی کوتاه و دل کندن از خانه.
و چه دشوار است تحمل نگاههای حسرتاندود دوستانی که هفتههایی اینچنین ندارند برای عزیمت به خانه و آغاز هفتهای...
((گاهی میاندیشم، اگر تقدیرم به گونهای رقم خورده بود که فاصلهی خانه از تحصیل این اندازه نبود، چگونه باید در خلا این هفتههایی که نبودند نفس میکشیدم. ... خدایا تو را سپاس))
و چه سنگین است هفتههایی که گاهی نیست. و گاهی پشت هم و پیاپی نیست.
و چه سنگینتر است کاهش مداوم و پیاپی این هفتهها. و هفتههایی که تنگ و تنگتر میشود.
خدایا! بزرگ پروردگارا! این هفتههای چند ساعته را از من دریغ مکن ...